آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 26 روز سن داره

آرمان روان

سال نو مبارک

و باز گرمای ملایم و فرحبخش روز های آفتابی بهار در باغ و راغ و کشتزار ها به سبزه و گلها و درختان بشارت میدهد تا از خواب سنگین زمستان بیدار شوند و روح تازه بخود گیرند و آنگاه این نوای جانبخش را ساز بدارند . . . و باز نسیم گوارای گیسوان مشک بوی بته های گلاب را با آهنگ موزون تکان میدهد تا با لالهء خوش عذار و نرگس و ریحان و گل های دشتی همزمان جوانه زنند و ترانه عشق را به گوش عشاق برسانند و آنگاه در چمنها و دشت و دمن طوفان برپا کنند . . . و باز هوای شاداب به عشرتگاه باغ و لاله زار ها راه میگشاید و گلهای سرخ و زرد و نیلوفری را که در سبزه زار ها می رویند نوازش میدهد و آنگاه پربار چمن را به نظاره می نشیند و همین ک...
27 اسفند 1391

دعا برای سلامتی باباجون

متاسفانه دیروز قلب مهربون باباجون دوباره به درد اومد و اینبار باباجون مهربون رو راهی بیمارستان کرد. واقعا نمیدونم چرا خدا قلب آدمای مهربون رو بیشتر به درد میاره. آرمان خیلی نگران باباجونه. امیدوارم هرچه زودتر باباجونی خوب خوب بشه. شما هم برای سلامتیش دعا کنید. ...
16 اسفند 1391

شکستن سر آرمان

دیشب بعد از اینکه با گل پسر و خاله رفتیم و برای آقا کوچولو چند تکه لباس خریدیم، رفتیم خونه خاله. بعد از خوردن شام من و خاله و عمو موسی مشغول صحبت کردن بودیم. آرمان و سپهر هم تو سالن مشغول بازی که یکدفعه با صدای جیغ آرمان همه از جا پریدیم. ظاهرا سرش خورده بود به میز شیشه ای. منم طبق عادت شروع کردم به مالیدن سرش که با دست پر از خونم مواجه شدم . صدای جیغ من باعث شد بچه بیشتر بترسه. خیلی خیلی بد بود. خون مثل فواره از محل بریدگی بیرون میزد. اگه تنها بودم مطمئنا خودم زودتر ضعف میکردم و هیچکاری از دستم برنمیومد. پسرکم خیلی گریه کرد طوری که حالاحالاها اینجور گریه رو ازش ندیده بودم. خلاصه ساعتهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی خوشبختانه به خیر گذشت....
15 اسفند 1391

آرمان و دوری مامان

ده روز پیش مامانی مجبور شد بره اراک بدون آرمان. با اینکه شش روز بیشتر طول نکشید ولی واقعا روزهای خیلی خیلی سختی بود . تحمل دوری پسرم روزهای آخر دیگه طاقت فرسا شده بود . هرچند خیالم از بابت پسرم راحت بود. بابا احسانی، مامان جون و باباجون حسابی هوای پسرمو داشتن و نگذاشتن دوری مامانشو احساس کنه که البته رفتارشون باعث شده بود پسرکم یه خورده لوس بشه . امیرعلی دوست گل آرمان و مامان مهربونشم خیلی خیلی لطف کردن و نگذاشتن به پسرکم بد بگذره. از همگی واقعا ممنون. آرمان همتونو خیلی خیلی زیاد دوست داره. اینم عکس آرمان و امیرعلی یا همون علی کوچولوی خودمون امیرعلی و آرمان در حال بازی ...
13 اسفند 1391

آرمان و شلوار مدرسه

آقا آرمان مهارت خاصی در پاره کردن قسمت زانوی شلوارهاش داره. این بلا رو سر شلوار فرم مدرسه ش هم اورده. مامانی هم زانویی خریده و دوخته به شلوارش. دیروز دوباره هم زانویی ها و هم وسط شلوارش پاره شده بود. امروز بهش گفتم مامانی شلوار لی بپوش تا برم مدرسه و یه شلوار جدید برات بگیرم. ولی با واکنش شدید حاضر نشد و گفت نه اصلا حرفشم نزن. بچه ها مسخرم میکنن. حاضر بود با شلوار پاره بره مدرسه ولی شلوار دیگه ای نپوشه. دردسرتون ندم بالاخره با کلی تاخیر بخاط گریه آقا رسیدیم در خونه مامان جون و خوشبختانه مامان جون شلوار پسرمو دوخته بودن. انگار دنیا رو بهش داده بودن. خیلی خیلی خوشحال شد. قربون این پسر مقرراتی برم. ...
12 اسفند 1391

امید زندگی

اینجادرهوای نمناک عاشقانه، همدم آشنایی ست که هرروز درسایه روشنی از کوچه باغ زندگی جاری میشود وهرروز تنها یک بغل ازمحبت خالصانه توست که خالی دستهایش راپرمیکند توکه آبیترین مصداق حضورصداقتی . . خوب من ، هرروز زیباترین ترانه لحظه های خاموشم صدای نفسهای توست وسادگیه بی شائبه ی صدایت که چقدربوی عشق میدهد. . راست میگویم گستره آسمان طپش های خود را درسینه تومیجوید،، آنجا که مهربانی درسایه لطیفترین واژه قرن معنا میشود وعشق درباشکوهترین جلوه خویش خودنمایی میکند ومن دربرابراینهمه همیشه تنها یک دنیا دلتنگی دارم که با تمام احساسم نثارت میکنم، باهمان دستهای خالی که همیشه درتمنای محبت توست  . . ...
12 اسفند 1391
1